امروز 24 دسامبر ديدگاه وارد ششمين سال ÙØ¹Ø§Ù„يت خود ميشود. مسيري پر پيچ Ùˆ خم.
درست مثل بچه هايي Ú©Ù‡ به کودکستان مي رن. با هر Ú©Ù‡ بازي مي کني دوستت مي شن. خيلي صميمي. ÙŠÚ© روزه 10 تا دوست داري. ÙØ±Ø¯Ø§ Ú©Ù‡ برمي گردن، هيچکدوم از اون کودکا، يا نيومدن Ùˆ يا اصلا ترا ÙØ±Ø§Ù…وش کردن. تو ذوقت مي خوره. ÙŠÚ© روز ديگه، Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ با لباساي قشنگ به کودکستان ميري، ÙŠÚ© بچه شيطون گردن Ú©Ù„ÙØª به تورت مي خوره، Ùˆ شروع مي کنه هل ات دادن Ùˆ لباس قشنگت رو پاره مي کنه.
بالاخره ياد مي گيري Ú©Ù‡ با Ú©ÙŠ تنظيم رابطه کني Ùˆ کجا ها خودت را قايم کني. ÙŠÚ©ÙŠ دوسال همه چيز خوبه. ديگه راه Ùˆ رسم رو ياد Ú¯Ø±ÙØªÙŠØŒ Ùکر مي کني Ú©Ù‡ براي خودت جايگاهي داري. معلم ها دوستت دارن. بچه ها به بازيت مي گيرن، ولي اون روز بخصوص، با عجله از خونه آمدي بيرون، توالت Ù†Ø±ÙØªÙŠØŒ Ùˆ يکمرتبه وسط کلاس، همه جا رو آب ميگيره. همه بچه ها با انگشت تو رو نشونت مي دن. هو ات مي کنن. خراب کردي، گند زدي، تا مدت ها، هرروز، بچه ها Ú©Ù‡ تو را مي بينن دوره ات مي کنن، دستاي همديگه رو Ù…ØÚ©Ù… مي گيرن Ùˆ بلند بلند مي خونن: «شاشو شاشو شرمنده..جارو به دÙمبت بنده». بهانه ميآري. ديگه نمي خواي به اون کودکستان بري. مرده شور هر Ú†ÙŠ درس Ùˆ مشق Ùˆ بازي رو ببرن. ولي بزرگتر ها مي ÙØ±Ø³ØªÙ† ات. گريه مي کني، دست Ùˆ پا مي زني، ولي بالاخره ميري. ته دلت مي خواي بري. درس خوندن رو دوست داري. خوب Ú©Ù‡ نگاه مي کني مي بيني، همه، هر روز خراب مي کنن، گند مي زنن. بعضي Ú©Ù‡ بوي گندشون تا سالها همراهشون مي مونه. قوت قلب مي گيري. ياد مي گيري Ú©Ù‡ هر روز مثل هم نيست.
مامانت تو رو از آقا بده مي ترسونه. قصه ÙŠ گذشته ها تو رو از آقا گرگه مي ترسونه، هموني Ú©Ù‡ تو لباس ببعي مي خواد تو رو قورتت بده. قصه ÙŠ گذشته ها هشدارت مي دن Ú©Ù‡ مواظب باش، از اين گرگا زيادن. ØØ±Ùاشون قشنگه، کاراشون زشته. طينت شون زشته. سيرت شون زشته. هرروز لباس هاي قشنگ مي پوشن. خيلي از کودکا رو گول زدن. خيلي هارو با خودشون بردن Ùˆ خوردن. کسي هم نيست Ú©Ù‡ بره بالاي پشت بومشون پاهاشو Ù…ØÚ©Ù… بزن روي بوم Ùˆ داد بزنه «کي برده منگولو، Ú©ÙŠ خورده شنگو لو؟» Ùˆ با شاخاي تيزش بزنه تو Ø´Ú©Ù… اين گرگا، Ùˆ خواهر Ùˆ برادرامون رو از اون زندون رها کنه.
نه هيچ که نيست.
مي ترسم. نمي خوام برم تو خيابون. نمي خوام گرگه منو ببره پهلوي شنگول Ùˆ منگول. باز بزرگترا هل ام ميدن. برو، برو، برو. تو راه Ú©Ù‡ مي رم، آواز مي خونم. آهنگايي Ú©Ù‡ از مامانم ياد Ú¯Ø±ÙØªÙ… مي خونم «..ÙØ¯Ø§ÙŠÙŠØŒ ÙØ¯Ø§ÙŠÙŠ..ÙØ¯Ø§ÙŠÙŠ Ø®Ù„Ù‚Â» ولي بازم مي ترسم، مثل اينکه گرگه اونارم بردتشون، آقا گرگه خوردتشون. دو باره سوت زنان مي رم جلو. نمي خوام يادم بياد Ú©Ù‡ گرگه هنوز هست. داره بچه هارو دونه دونه مي بره. همين چند روز پيش، تو اخبار Ú¯ÙØªÙ†. دختره رو بردن. 14 سالش بود. يا اون ÙŠÚ©ÙŠ ديگه دختر همسايه مون رو. نمي خوام منو ببره. بابام ميگه سينه تو بده جلو Ùˆ برو. گرگه مي ترسه. بلند تر مي خونم «بايد Ú©Ù‡ دوست بداريم ياران...بايد ÙŠÚ©ÙŠ شويم..بايد ÙŠÚ©ÙŠ شويم..بايد Ú©Ù‡ Ø³ÙØ±Ù‡ ها همه رنگين(1)».
هنوز آقا گرگه منو نبرده. مي Ùهمم Ú©Ù‡ هرروز دارم بزرگتر مي شم. ديگه نمي ترسم - کمتر مي ترسم. گرگا رو خوب شناختم. ØØ§Ù„ا ديگه شش سالم شده، سال اول مدرسه ام. مي خوام Ø§Ù„ÙØ¨Ø§ÙŠ Ø®ÙˆÙ†Ø¯Ù† Ùˆ نوشتن رو ياد بگيرم. مدرسه مون عوض شده، بزرگتر شده. روز اول، همه بچه هاي کلاس، با هم خوندن «خدا را شکر Ú©Ù‡ به سال اول اومديم». من نخوندم. مامانم مي Ú¯Ù‡ کدوم خدا؟ خودش رييس گرگاست. هر Ú†ÙŠ مي کشيم از همين خداست. نگاه Ú©Ù† با مردم آسياي جنوب شرقي چکار مي کنه! با مردم بم چکار کرد! نگاه Ú©Ù† دارن به نام الله چکارا Ú©Ù‡ با مردم نمي کنن! از خانوم معلم مي پرسم، چرا خدا گذاشت گرگا اون دختره رو ببرن، چرا دندون گرگا رو نکشيده بود؟ خانوم معلمه ميگه تقصير خدا نيست. مامان Ùˆ باباش درست مواظبش نبودن. اگه مامان بابا ها، بچه هاشون رو تنها نذارن، اگه گرگه بدونه Ú©Ù‡ اين بچه ها بي سرپرست نيستن. اگه بدونه Ú©Ù‡ چوب هست Ùˆ گلوله، غلط مي کنه بياد تو Ù…ØÙ„Ù‡ ما. وقتي بچه ها رو تنها بذاريم. وقتي چوبامون رو زير خاک قايم کنيم، وقتي... اونوقت گرگا همه مون رو مي برن. مي پرسم، خانوم معلم، شما رو هم مي برن؟ به يه کتاب Ú©Ù‡ روش نوشته تاريخ ايران نگاه مي کنه Ùˆ ميگه: همه مون رو مي برن. بابا مامانا رو هم مي برن.اونوقت از رو کتاب مي خونه «بجاي کشت کشاورز را درو کردند..بجاي نان به تساوي گلوله قسمت شد..دوباره زاغه نشينان به زاغه برگشتند...دوباره ساده ترين ØØ±ÙØŒ تيرباران شد..هرچه زمين بود گور ياران شد...دوباره مي شود آري، اگر بپيونديم (2)» اون مي خونه ولي نمي Ùهمم Ú†ÙŠ ميگه، گوش نمي کنم. از خودم مي پرسم: ولي بچه هايي Ú©Ù‡ يتيمن Ùˆ بابا مامان ندارن چي؟ Ú©ÙŠ مواظب اونا مي شه، Ú©ÙŠ بجاي بابا مامان اونا تÙÙ†Ú¯ دستش مي گيره Ùˆ به گرگا مي Ú¯Ù‡ «منم منم Ø¨ÙØ²Ú© زنگوله پا..ور مي جيم دو پا دوپا...Ú©ÙŠ مياد به جنگ من»؟
تازگيها، از پشت ديوار، صداي زمزمه هاي جديد ميآد. يکخورده ترسيدم. هر روز Ú©Ù‡ مي رم مدرسه، ياد آهنگي مي Ø§ÙØªÙ… Ú©Ù‡ دوستم بهم ياد داده Ùˆ بلند مي خونم اش، شايد کمي ترسم بريزه: « تÙنگ، لرزه در اÙÚ©Ù† به جان دژخيمان، تÙÙ†Ú¯ ..(3)» ديروز شنيدم Ú©Ù‡ ÙŠÚ©ÙŠ پشت ديوار داره براي بچه ÙŠ همسايه مي خونه Â«Ø±ÙØ±Ø§Ù†Ø¯ÙˆÙ…... Ø±ÙØ±Ø§Ù†Ø¯ÙˆÙ…...»، Ù†Ùهميدم يعني Ú†ÙŠØŒ قياÙÙ‡ شو نديدم...هميشه پشت ديواره... ولي مي دونستم ببعيا پشت ديوارا بازي نمي کنن. خيلي ترسيده بودم...داد زدم: آي بچه ها گول نخورين. ببعي نيست، ببعي نيست... ولي هرکه پشت ديوار بود بچه ÙŠ همسايه رو با خودش برده بود. دير Ú¯ÙØªÙ‡ بودم. اونقدر مواظبم Ú©Ù‡ آقا گرگه منو نبره Ú©Ù‡ يادم ميره دليل مدرسه Ø±ÙØªÙ†Ù… چيه، يادم ميره به موقع داد بزنم. بعضي وقتا از ترس اينکه منو نبره صدام Ø®ÙÙ‡ مي شه. Ø®Ùقون مي گيرم. بقيه بچه هام همينطوري شدن. همه Ùقط مواظبن آقا گرگه خودشون رو نبره. کاشکي دوباره دستاشونو بدن بهم ديگه، مثل همون موقع Ú©Ù‡ منو هو ميکردن، ولي اينبار گرگه رو بترسونن. برقصن Ùˆ بلند بخونن « Ú¯Ù„ سرخ خورشيد باز اومد Ùˆ شب شد گريزون... تÙÙ†Ú¯ Ùˆ Ú¯ÙÙ„ Ùˆ گندم داره مياره... توي سينه اش جان جان... ÙŠÚ© جنگل ستاره داره... جان جان... کوها لاله زارن...تو کوها دارن Ú¯ÙÙ„ Ú¯ÙÙ„ Ø¢ÙØªØ§Ø¨Ùˆ ميکارن...(4)». آخ، اگه دوباره بخونن...اگه دوباره برقصن...مثل شعله هاي آتيش...
چقدر Ú©ÙˆÚ†Ù‡ مون خلوت شده....آقا گرگه خيلي از بچه ها رو برده، خيلي هام از ترسشون قايم شدن...وقتي تو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ بودن Ùˆ بازي مي کردن، آقا گرگه ازشون مي ترسيد...ولي خيلي وقته Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÙ† قايم شدن. گرگا هميشه از صداي بچه ها Ú©Ù‡ بازي مي کنن مي ترسن. بلند تر مي خونم «تÙÙ†Ú¯...بنام هرکه به زنجير مانده در زندان...بنام آنکه بجنگد بنام آزادي..بنام کارگر Ùˆ هم نبرد او دهقان..» ميرم مدرسه...
ØØ§Ù„ا شش سالم شده Ùˆ Ø±ÙØªÙ… کلاس اول... بابام مي Ú¯Ù‡ هنوز تا ديپلم بگيري خيلي راه داري، ولي نترس...
خانوم معلم بلند مي خونه Ùˆ ما تکرار مي کنيم: Ø¢ مثل آزادي... ب مثل بيژن... Ù¾ مثل پويان... Ø Ù…Ø«Ù„ ØÙ†ÙŠÙ...ر مثل رضايي... س مثل سرنگوني... Ù… مثل موسي... Ù‡ مثل همبستگي...
ÙŠ...
ي .. مثل يکي بود، يکي نبود...
يکي نبود...
يکي بود...
يکي بود..يکي بود...
ديدگاه-24 دسامبر 2004
--------------------
1- بريده اي از شعر بايد که دوست بداريم ياران را، خسرو گلسرخي
2- بريده اي از شعر دو باره مي شود آري، مينا اسدي
3- بريده اي از سرود تÙنگ، اسماعيل ÙˆÙØ§ يغمايي
4- بريده اي از سرود Ø¢ÙØªØ§Ø¨ کاران، سازمان چريکهاي ÙØ¯Ø§ÙŠÙŠ Ø®Ù„Ù‚ ايران