Iran's Crises Unfolded  
IranCrises
 
Tuesday 28 November 2023
HOME
NEWS
ANALYSIS
INTERVIEW
POLITICS
SOCIAL
STATEMENTS
ECONOMY
SEARCH

���������������������� ����������������


جرم شان چيست؟ بهايي گري
[ علی ناظر]
[Source: سايت ديدگاه]


روزي محمود خان کلانتر از طاهر قرة العين که در منزلش زنداني بود، خواست که بابي بودن خود را تکذيب کند. طاهره قرة العين در پاسخ با جسارت کامل گفت «جز اعتراف به آئين خود پاسخي نخواهم داد...». چند روز پيش ايرج مصداقي چند قطعه عکس برايم ارسال کرد که همراه اين متن ديده مي شود. تا آنجايي که من از بهائيان شناخت دارم، آنها مردمی صلح طلب و صاحب فکر و تحصیل کرده هستند که طی بیش از یک قرن و نیم، همواره مصائب و معضلات عدیده یی را تحمل کرده اند. در دوره ی ناصری بیش از 300 هزار تن از مؤمنین به باب و بهاءالله در قلعه ی شیخ طبرسی، نی ریز، زنجان، تبریز، خراسان، فارس و دیگر نقاط ایران وسیله ی سلاخان ناصری و عوامل آخوندی به طرز بسیار فجیعی به قتل رسیدند. در دوره ی پهلوی دوم از سال 1344 به بعد، استخدام بهائیان در ادارات دولتی ممنوع اعلام شد و چند سال قبل از آن گنبد حضیرة القدس بهائیان در خیابان ثریا وسیله ی نیروهای نظامی و باحضور سپهبد نادر باتمانقلیچ، رییس وقت ستاد ارتش ایران تخریب گردید و شگفتا که کلنگ اول را باتمانقلیچ شخصا فرود آورد. بعد از 22 بهمن 1357، تعداد زیادی از هموطنان مان فقط به جرم بهائی بودن، به جوخه های اعدام سپرده شدند که در بین آنان نام صد ها پزشک، مهندس و حتی دختران زیر 18 سال دیده می شود. هم سو با این اعدام ها، گورستان بهائیان به نام «گلستان جاوید»، واقع در جاده ی خاوران، مورد هجوم عوامل آخوندی قرار گرفت. قبرهای بسیاری تخریب شد و بر روی بخشی از قبرها بدون داشتن مجوز قانونی، ساختمان ساختند. در حال حاضر بهائیان مردگانشان را ناچار هستند، شبانه، در گورستان معروف به کافرستان، و بدون هیچ نام و نشانی دفن کنند. علاوه بر آن فرزندان بهائیان از تحصیل محروم هستند و آنان را در دانشگاه ها و مدارس ثبت نام نمی کنند. از همه مهمتر دولت هر گونه چتر حمایتی از بهائیان را دریغ داشته است. و چنانچه یک بهائی به قتل برسد، به این بهانه که بهائیان صاحب کتاب نیستند، قاتل یا قاتلان تحت پیگرد قانونی قرار نمی گیرند و بلافاصله بعد از وقوع جرم، آزاد می شوند. و این در حالی است که بهائیان ناچار هستند، بیشترین رقم مالیات را بپردازند. مطلبی که می خوانید، بخش هایی از قصه یی است که بر اساس زندگی «مونا محمودنژاد» دختر نوجوانی که از قربانیان حکومت آخوندی است، تدوین شده و بنا به درخواست من در اختیار سایت دیدگاه قرار گرفته است: علي ناظر – 27 آوريل 2005 - ديدگاه _______________ داس بر گردن یاس نوشته ی: فرشته تیفوری زن نفس زنان به گورستان رسید. در میله‏یی آن مثل همیشه باز بود. تاریکی غلیظی همه جا را گرفته بود. گویی می‏خواست اثر دهشت انگیز اعدام های دسته جمعی روز قبل را، در جان طبیعت فروکند. اتاقک چوبی نگهبان نیز خاموش بود و خالی از هر پاسدار. زن وارد شد. قدم‏هایش را با با تأنی و دقت بر می‏داشت، چه که زمین هموار نبود و از سنگ‏های درشت و ریز پوشیده بود و روی بعضی قبرها نیز اشیایی گذاشته بودند. او گورستان را می‏شناخت و مواظب بود که به چیزی برخورد نکند. به طرف جنوب قبرستان می‏رفت. سالن نگهداری و شستن مردگان (غسالخانه) آن جا بنا شده بود. بالای در چوبی آن چراغ کم سوئی روشن بود. حباب نداشت. و به سیمی آویزان بود که از سوراخی به درون می‏خزید. افتاده و لخت. نوری شرمگین داشت، بدان حالت که از خودش بیزار می نمود. زن در را که چوب‏هایش بر اثر کهنگی از هم فاصله گرفته بودند، گشود. چند قدم به پیش گذاشت و بعد بی حرکت برجای ایستاد. سالن بزرگ بود. بویی در دماغ زن پیچید. بویی گزنده، تلخ و ناخوش‏آیند. همه ی وسایل سالن، چند سطل بود که کنار دیوار ایستاده بودند. دیوارها با لایه‏یی از گچ، رو کاری شده و در بعضی جاها که گچ آن ریخته بود، آجرهای نامنظم، مانند دندان‏های بدقواره‏یی خود را نشان می‏دادند. پنجره‏ها بسیار بلند نصب شده و تا سقف می‏رسیدند. نگاه زن در آن نور ضعیف که از لای در با فروتنی، خود را روی زمین سمنتی پخش کرده بود، از هر گوشه‏یی عبور کرد و چون در انتهای سالن با هیکل‏های پیچیده در پارچه‏ی سفید روبرو شد، تکانی ناگهانی وجودش را آشکارا لرزاند و او را به جلو و عقب کشانید. لحظاتی چند برجای خود ایستاد. سپس با گام‏های سنگین به اجساد نزدیک شد. ده جسد پیچیده در قماش سفید، کنار هم، روی زمین قرار داشتند. زن نزدیک اولین جسد ایستاد و بعد از مکثی کوتاه، زانوانش به آرامی خم شدند و او بر روی ساق‏ها بر زمین نشست. دست راستش را از زیر بازوی چپ بیرون آورد و بقچه‏ی بزرگی را که به همرا داشت، کنارش، روی زمین نهاد، سپس سر فرود آورد و پیشانی بر خاک سایید و بی صدا و اندوهناک گریست. و با هر قطره اشکی که بر پهنای صورتش فرو می غلتید، اندوهش، بیشتر و بیشتر، اوج می گرفت. و تمامی تنش را می لرزاند. گریه ی خاموش او به ناله تبدیل شد، و ناله ها زیر سقف بلند می‏چرخید. مدتی سپری شد و زن همچنان دوزانو سجده کنان بر زمین افتاده و پیشانی اش را با حرکاتی کوتاه، به راست و چپ، بر خاک می‏سایید. در خارج باد ابرها را رانده بود و انوار ماه از پنجره‏های مقابل به درون سالن نفوذ می‏کرد. زن سر از زمین برداشت. اشک چهره اش را شسته بود و صورت گردش در تابش نور ماه درخشان بود. چند تار موی سفید از زیر روسری، به پیشانی‏اش چسبیده بودند. چادر خاکستری‏اش از نیمه‏ی سر، تمام پشت و پهلوهایش را می‏پوشاند. گوشه‏های روسری اش که زیر چانه‏اش گره خوده بود، روی سینه اش آویزان بودند. زن دستمالی از گوشه‏ی باز بقچه اش بیرون کشید. صورتش را خشک کرد و چند بار با آن، چشم هایش را مالید و قطرات عرق را که از پیشانی اش، تراویده بود، زدود. و دستمال را دوباره در بقچه فرو برد. روی دست چپ تکیه کرد و از زمین برخاست. پیراهنش تا قوزک پاها می‏رسید. گوشه‏های چادر را دور آرنج چند بار چرخ داد و محکم کرد. نخی چرمی که از درون چند مهره رد شده بود، از چاک کوتاه یقه‏ی پیراهنش خارج شده بود. زن خم شد و بقچه را برداشت و به طرف آخرین جسد رفت. کنارش نشست و پارچه را از رویش برکشید. ماه روی چهره‏ی دخترک تابید. صورتش رنگ نور گرفت و بازتاب آن درخششی روحانی ایجاد کرد. موهای بلند دختر، روی شانه‏هایش ریخته بودند. چهره‏اش آرامش مطبوعی داشت، آرامشی سرشار از رضایت که پس از انجام کاری سخت، حاصل می‏شود، و یا چیزی مضاف بر آن: کارت را خوب به انجام رساندی. با موفقیت از عهده ی امتحانت برآمدی. بهای عشق را با جانت پرداختی.. اینک آرام باش! باردیگر اندوه بر زن مستولی شد وگریست. ناله‏های کوتاه و منقطع اش، کلمات را بریده از دهانش بیرون می‏راندند: دخترکم... فرشته‏ی کوچکم... نازنین من.... آسمانی بودی... به آسمان گریختی.... پریدی... چه زیبا بود پرواز کردنت از لبه‏ی دار... زن می‏گفت و می‏گریست و صدایش بلند‏تر و بلند‏تر می‏شد: کودکم... جوانم... رفتی... چه جوان رفتی... از همه ی ظواهر ناپایا بریدی ... و استوار و متین بر اعتقادت ایستادی... ای عاشقان، ای عاشقان، ای جانبازان، کودک مرا، در حلقه‏ی خود جای دهید. ببینید که کبوترم طوق کبودین برگردن دارد... بغض گلوی زن را فشرد و ناله‏ی دلخراشش در زیر سالن خالی پیچید. سرش بر روی سینه‏ی دختر افتاد و گریه تمام وجودش را لرزاند. مدتی گذشت تا زن کمی آرام شد. سر را از روی سینه‏ی دختر برداشت. دستهایش را زیر بغل و پشت او حلقه کرد و آرام سر و تن او را از زمین، بلند کرد و درآغوش گرفت. لبانش را بر پیشانی او فشرد و چند بار بوسید. گونه‏هایش را بر گونه‏های او سایید. اشک‏هایش، روی صورت دخترک دویدند و از چانه‏ی ظریفش به پایین لغزیدند و روی گردنش ناپیدا شدند. مادر گردن دختر را لمس کرد و با انگشتان آرام و عاشقانه حلقه‏ی کبود دور گردن او را مالش داد. بعد پاهایش را زیر تنش دراز کرد و سر و تن او را در دامان خود گرفت. در بیرون، ماه چراغ یکه تاز آسمان شده بود و می‏درخشید و نورش را به داخل سالن و بر روی آن دو عاشق می‏افکند. مادر دستمال حریری از سینه‏اش بیرون کشید و آن را دور گردن دخترش پیچید و دو سر آن را جلوی صورتش به شکل زیبایی گره زد. بعد بقچه را پیش کشید و با دست در آن به دنبال چیزی گشت و بالأخره شانه‏یی را بیرون آورد و با آن موهای دختر را به دقت شانه زد و آن ها را در پشت سر با روبان سپیدی بست. *** - مونا، مونا! بیا، باید موهایت را شانه کنم. روزی آفتابی و زیبا بود. مونای کوچک سبک و شاد در حیاط می‏دوید. پروانه‏ها را دنبال می‏کرد و دور درخت می‏چرخید و می‏چرخید. گل‏ها را می بویید و انگشتان کوچکش را با ملایمت و علاقه بر روی آن ها می‏کشید. در گوشه‏ی حیاط قالیچه یی لاکی رنگ پهن بود که روی آن، کتابچه‏ی نقاشی مونا، به چشم می‏خورد. کنار کتابچه، چند مداد رنگی، بی نظم، دراز کشیده بودند. یک جعبه‏ی خیاطی پر از سوزن و قرقره‏های رنگین، قیچی و وسایلی نظیر آن، کمی آن سوتر دیده می شد. - مامان این گل را به موهایم بزن! مونا چند گل کوچک را با نخ به هم وصل کرده بود. - ولی مادر جان، این ها از هم باز خواهند شد. ترانه وارد باغ شد. مونا با دیدن او شروع به دویدن کرد و ترانه او را دنبال کرد. صدای خنده‏ی دو دختر دوست داشتنی، در حیاط کوچک پیچید. چند دور دنبال هم دور درخت پیر و تنومند دویدند. بالأخره ترانه به مونا رسید و او را سخت در بازوانش گرفت و فشرد. و چند بار گونه‏هایش را محکم و با صدا بوسید. - خانه با صدای این دو دختر صمیمی و کارهایشان گرم بود. این دو، هر روز صبح، پیش از صبحانه کنار هم، روی قالی می‏نشستند و مناجات‏هایشان را با آهنگی که از خود ساخته بودند و یا از پدرشان تقلید می‏کردند، می‏خواندند. مونا صدایی نازک و دلنشین داشت.. مونا کتابچه‏ی درس اخلاقش را باز کرد. دفتری کوچک و پر برگ بود که با دقت نگهداری شده بود. چند برگ گل لای ورق‏های آن گذاشته بود. هر روز جمعه آن را لای دستمال تمیزی می‏پیچید و با خود به درس اخلاق می‏برد که خانم معلم مناجات دیگری در آن بنویسد. *** خانم معلم از بچه‏ها خواست که درس‏هایشان را از حفظ بازگویند. بچه‏های کوچک دست بر سینه می‏نشستند. چشم ها را برای تمرکز فکری می‏بستند و مناجات‏هایشان را یکی پس از دیگری با صداهای کودکانه شان می‏خواندند. بچه‏ها نقاشی و کارهای دستی شان را به خانم معلم نشان می‏دادند و خانم معلم مناجات خاتمه‏ی کلاس را خودش می‏خواند و صدای دلنشینش در قلب و روح کودکان تأثیری عمیق می‏گذاشت. *** - مونا، چه گل قشنگی درست کردی. - خانم معلم این یکی مال شماست مونا گل‏های کاغذی را از کیف کوچکش در آورد و به هر یک از شاگردان گلی هدیه داد. *** مادر گل کاغذی سفیدی را که با احتیاط لای یک پارچه یی سفید پیچیده شده بود، آرام از درون بقچه بیرون آورد. دور گل با اکلیل نقره‏ای کار شده بود و در تابش مهتاب درخششی سیمگون داشت. مادر آن را لای موهای دخترک، روی شقیقه‏ی راست بست. دخترکم... عروسک کوچکم.... هیکل ظریفت را خاک در برمی‏گیرد... ای خاک... ای خاک... که پیکر زیبای دخترکم را درونت خواهی فشرد، بدان که او عزیزترین من بوده است... بدان که او را در هر لحظه از عمر کوتاهش با عشق پرورده‏ام... با گرمی خود آغشته‏ام.... با دست‏های مهر شسته‏ام.... با شیره‏ی جان آمیخته‏ام.... و در قلبم جای داده‏ام... او را با شیر محبت تربیت کرده‏ام... با نور دوستی آشنا ساخته‏ام... از هر پلیدی دور داشته‏ام.... ای خاک، ای خاک! شیره‏ی جانم را به تو می‏سپارم.... آب قلبم را درونت می‏ریزم.... ذرات وجودش را گرامی دار و به خورشید تقدیم نما و به اشجاری که سرود خدایان را می‏سرایند. ای خاک، ای خاک.... *** بازجو با مشت محکم روی میز کوفت. صدای ناگهانی و موحش این ضربه دخترک شانزده ساله را سخت تکان داد. چشمان او را بسته بودند و او فقط صداها را می‏شنید. صدای بازجو دورگه بود. مثل این که چیزی در ته حلقوم او گیر کرده باشد. اثری از ملایمت در لحنش نبود و با حالتی تصنعی می‏کوشید که مقام و منزلت خود را در صدایش آشکار کند. - اسم؟ - مونا. - فامیل؟ - محمودنژاد. بازجو با مداد ضربات منقطع و گوش خراشی روی میز ایجاد می‏کرد: مدارک تو در دست ماست. ما همه چیز را می‏دانیم. - آقا، من چیزی برای پنهان کردن ندارم. - هنوز هم می‏خوای بهائی باشی؟ - بله، آقا. - میدم شکنجه‏ات کنند. - بله، آقا. - به قیمت جانت تموم می شه. - بله، آقا. - اعدام می‏شی. - بله آقا. - بله، بله، یعنی چی؟ فریاد بازجو از منفذهای اتاق به بیرون رسوخ می‏کرد: نمی‏خوای دست برداری از عقایدت؟ - ما بهائیان به دیانت اسلام هم اعتقاد داریم. - برای فرقه‏ی ضاله‏ی بهائی چه کارهایی می‏کردی؟ - آقا، دیانت بهائی فرقه نیست. بازجو با لحنی تحقیرکننده فریاد زد: نمی‏خواد به من درس بدی! چه کار می‏کردی؟ - کتاب می‏خواندم و... بازجو فریاد کشید: دروغ نگو! - آقا، من چیزی برای کتمان کردن ندارم. - مدارک و شواهد نشان می‏دهند که به بچه ها درس می‏دادی. - بله آقا، به آن ها مناجات‏ یاد می‏دادم. - اسم؟ - اسم همه را خودتان می‏دانید، آقا. - اسم! - .... - شکنجه می‏شی. - بله آقا. - بازجو بار دیگر محکم روی میز کوفت: دیگه چه کاری می‏کردی؟ - درس می‏خواندم. بازجو مقداری کاغذ را با درشتی روی سر دخترک ریخت و داد زد: پس این ها چیه؟ - .... - چشمشو باز کن! کسی چشم بند را برداشت. دخترک دیوار سمنتی کثیفی مقابل خود دید. تعدادی کاغذ روی دامن و جلوی او روی زمین ریخته بودند. خط خودش را شناخت. خواست سرش را برگرداند. - سرتو برنگردون! اینها چی ‏هستن پس؟ - آقا، اینها مناجاتند. ما این مناجات ها را می‏خوانیم و یاد می‏گیریم، برای این که به خدا نزدیک بشیم. - دهنتو بشور، تو از خدا چی می‏دونی! صدای خشمگین بازجو زیر سقف سمنتی پیچید. - ذات غیبی که شناسائیش فقط توسط مظاهرش میسر است. پس از مدتی سکوت. (به نظر می‏رسید که بازجو در فهم جمله مشکل پیدا کرده باشد.) چه طوری می‏خوندی؟ - آقا، هر کس با هر لحنی که می‏تواند مناجات می‏خواند. - بازجو محکم کوبید روی میز. بخون ببینم! نوای مونا، رسا، بلند و متین، فضا را پُر کرد: ...ای خداوند مهربان، از من به من مهربانتری. محبتت بیشتر و بیشتر. هر وقت یاد الطاف تو نمایم شادمان گردم و امیدوار شوم. اگر مضطربم راحت دل و جان یابم. اگر مریضم شفای ابدی جویم. اگر خائفم امین گردم. اگر ناتوانم توانا شوم. ای رب الملکوت، قلب حزینم را امین فرما و روح ضعیفم را قوی کن و عصب ناتوانم را توانا فرما. چشمم را روشن کن و گوشم را شنوا فرما تا آهنگ ملکوت بشنوم و فرح و سرور ابدی جویم... - کافیه، کافیه! ببریدش. *** مادر لباس بلندی از ابریشم سپید بر پیکر بی‏جان دخترش پوشاند. جوراب‏هایش را درآورد. پاهای دختر را در آغوش گرفت، نوازش کرد و بوسید و با اشکش شست. بعد آن ها را با جوراب ضخیم سپیدی پوشانید. و لباس را با دقت روی ساق‏ها کشید. و سرش را با روسری نازک سپیدی که تا روی آرنج‏هایش می‏رسید، پوشاند. حالا دخترک سراپا سپید بود. مادر به او نگریست و با زاری زمزمه کرد: آسمان، ای آسمان، عروس من امشب به سوی تو پرواز کرد. ستاره‏هایت گلبرگ‏های راهش شدند و خورشید او را از ورای وسیع‏ترین افق ها با زیباترین شعاعش بدرقه کرد. یا بهاء! یا بهاء! دخترم، عروس کوچکم را در پناهت گیر! *** - یک دفعه‏ی دیگه به تو وقت می‏دم. فکرهاتو بکن. اگه بگی بهائی نیستی، آزاد می‏شی و از این ضلالت رهایی پیدا می‏کنی. این صدای دادستان بود که متصدی بازجویی ‏های زندانیان، در زندان عادل آباد بود. و بار دیگر پرسید: - فکرهاتو کردی؟ - بله، آقا. - جوابت چیه؟ - من بهائی هستم و به حضرت بهاءالله ایمان دارم. - تو هنوز خیلی جوونی، زندگیت رو نجات بده، دست از این اعتقادات احمقانه بردار، بهاءالله کیه؟ - مظهر ظهور آقا. - این چه اعتقاد باطلی است که نشسته توی مغز شماها؟ تصمیمت چیه؟ - ایمان به حضرت بهاءالله ، آقا. - وقت زیادی به تو نمی‏دم. خوب فکر کن! - می‏دانم آقا، همان است که گفتم، آقا. - پس چوبه‏ی دار؟ - ... *** - مونا جان، چی احتیاج داری برایت بیاورم؟ - دیگه به چیزی احتیاج نیست. ترانه به خود لرزید. این لحن و این نگاه از بروز واقعه‏یی در شرف تکوین حکایت داشت. گوییا مونا به دنیای دیگری نظر داشت. مونا کجا بود و چه می‏دید؟ او از جهان خاکی دور شده بود. ترانه آن را از پشت پنجره‏ی شیشه‏یی اتاقک ملاقات زندان احساس می‏کرد. فاصله‏ی آنان فاصله‏ی پنجره‏ی شیشه‏ یی بود، فاصله‏ی این سو و آن سوی آن. گرچه پدر در هنگام تسلی به ترانه گفته بود که زندان، به داخل و خارج نیست، که خارج زندانی بزرگتر است. ولی این گسستگی، این انقطاع، ماورای هر زندان بود. ماورای عادل آباد، ماورای زندان بزرگتر، در خارج از عادل آباد، ماورای زندان نفس. ولی مونا در ماوراء این هستی سیر می‏کرد. آیا او نسبت به شهادت خویش آگاه شده بود؟ آیا آن چه او به مادر گفته بود، به وقوع خواهد پیوست: «مادر، خوب گوش کن، من به شهادت خواهم رسید... می‏خواهم که تو این را بدانی. در جایی رفیع ما را اعدام خواهند کرد... » و او از پروردگار استقامت خواسته بود، برای خودش و برای دوستانش و برای همه و باز هم برای خودش. *** - این آخرین مهلت است. مسن‏ترین آنها را بیاورید. - صدای فرمانده مجری‏ اعدام در آن بیابان پیچید. - فقط با یک کلمه از دینت برگرد و جانت را نجات ده! - شهادت ...! - ..... - ...... - ..... - ..... - ...... - ....... - ........ - ...... - ...... - تو جوانترین آن هایی، دیدی که دیگران چه گونه اعدام شدند؟ - بله آقا! و مونا بر طناب دار بوسه زد و رقص کنان، عاشقانه راه به سوی ملکوت جاوید پویید، تا جهل و تعصبات، ظلم و فساد، نام قربانی دیگری را در تاریخ ثبت کند. *** مادر شیشه‏ی گلاب را از بقچه‏اش بیرون آورد. برخاست و بر روی هر یک از آنان گلاب پاشید. سپس صورت دختر دلیرش را با آن شست و برای آخرین بار او را بوسید: وداع، ای عزیزترینم، وداع وداع، ای فرشته‏ی کوچکم، وداع. تو را برای ابد در قلب خویش جای داده‏ام. درس وفا می‏‏دادی و قانون عشق می‏آموختی. کتابچه‏ات را بردند و گل‏های مهرت را کشتند، ولیکن، آن که پیروز شد، تو بودی. اینک وداع، ای قهرمان خردسال من ای زیباترین صدای عشق ای مونای من، وداع. سپیده دم سخنان مونا در افق سیمگون با قلم خونین، حرف به حرف نقش می‏بست: مرا به خاطر ایمانم شهید می کنند، برای آن چه دوست دارم، برای صلح و زیبایی، برای آنچه تقدیس می‏کنم. دیگر بهار را نخواهم دید، و چهره‏ی مادر و خواهرم را، و نوازش دست‏های گرمشان را بر گونه‏هایم احساس نخواهم کرد. دیگر همهمه‏ی شادی بخش کودکان را جمعه‏ها ‏در کلاس درس اخلاق نخواهم شنید. و تیک تک ساعت برای من همیشه خاموش خواهد شد. من از شما می‏پرسم: چرا به خاطر اعتقاد به دوستی و عشق باید مرد؟ چرا به خاطر ایمان به روشنی و پاکی باید نابود شد؟ و این باد صبا بود که پرسش او را به هر گوش شنوایی می‏رساند و آهنگر پیر تاریخ که آن را بر هر دری حکاکی می‏کرد و مرغ سلیمان عشق که آن را با غم انگیزترین نوا می‏خواند. اقیانوس خروشان خشم خویش را از آن چه رخ داده بود، نشان می‏داد. زمین می‏نالید و آسمان می‏گریست.





[Posted comments]

No press releases currently available



Iran's Crises  1998 - 2007   ©